* مدام این در را می‌بندم و نمی‌دانم چه می‌شود که دوباره لای‌اش را باز می‌کنم و این سوز کشنده دست و پایم را کرخت می‌کند . نمی‌دانم .


* خواسته‌ی شخصی‌ام را برای سال جدید میلادی که به علی گفتم کلی خندید . اگر در خانه‌‌ای دیگر این حرف را می‌زدم نمی‌دانم چه اتفاقی می‌توانست بیافتد برایم .

* این مرد حقش زن مشنگی مثل من نبود . 

* ساعت پنج صبح می‌نشینم و برایش از میل انسان به خودتخریبی سخنرانی می‌کنم و او هم صبورانه قهوه‌اش را هورت می‌کشد .

* من فقط دلم شعر تازه می‌خواهد . همین .


* برای تنها نبودن باید باج داد . باید زیاد از حد مهربان بود تا دیگران کنارت بمانند . باید برایشان هدیه ، غذاهای خوش‌رنگ درست کرد و به طنازی‌های کسل‌کننده‌شان خندید . باید شیر و عسل درست کرد و ریخت در حلق عنق‌ترین آدم ممکن که نکند یک‌هو بگذارد برود و سایه‌ات تو را به وحشت بیاندازد . و این‌ها با طبیعت منزوی، نچسب و رم‌کرده‌ی من سازگار نیست . 

* در جمعیت بودن یک دورویی فرساینده می‌خواهد که من آدم‌اش نیستم .

* سال‌ها پیش من هم همین‌طور بودم . به یک مشت گوساله رشوه می‌دادم که با خودم تنها نباشم . یک سال بیشتر دوام نیاوردم . 

* خلط مطلب نشود . من به «دیگری» معتقدم . حتی اگر زخمم بزند . اما «دیگری» تعریف دارد . همه‌کس نیست برایم . 

* من حین بوسیدن هم ممکن است لگد بزنم . 

* برای من گاهی یک آدم هم کافی‌ست . وقتی حرفی داشته باشم بزنم .


* ترس‌هایم . این باریکه‌های آب که از گوشه‌های قلبم رخنه می‌کند به خیالاتم . به جهان دل‌خواهم . 

* کاش می‌شد همه چیز را در اوج؛ در منتهای خود نگاه داشت . کاش می‌شد آن درخت زیبا را قبل از برگ‌ریزان به فراموشی سپرد . 

* کاش می‌شد آدمی را بلعید . رودخانه را بلعید . کوه را تکه تکه در دهان گذاشت . کاش می‌شد زندگی را قبل از زوال از خاطر برد .

* و من به دنبال کیفیتی از زیستنم که تنها در شیهه‌ی اسب‌ها یافت می‌شود و زهدانِ گوزن‌های آبستن .


* آه ای خوانندگان رنج‌هایم، من چقدر شما را دوست دارم . گاهی ناشناس برایم از اندوه‌هاتان؛ همان‌ها که خوابش را می‌بینید . همان‌ها که ترس دارید از گفتنش، بنویسد تا برایتان جمله‌شان کنم . شاید قلب شما سبک‌تر شد .


* من غیر از کلمات هیچ ندارم که ببخشم . هیچ . 


* اگر می‌توانستم در زمینی شده اندازه‌ی یک بند انگشت کاشته شوم . با شاخ و برگ‌هایم یک شهر را سیب می‌دادم . آه! اگر می‌توانستم .

* سیاره‌ای که در مدار خود در حرکتی وارونه، دور خود می‌چرخد . خودم را می‌گویم .

* در واقع آن‌چه دارد مرا می‌کشد زندگی‌ست که چون گله‌ی گوزن‌ها دارد در من می‌دود . لگد می کوبد . شاخ می‌زند . بی‌آنکه از من؛ از پوست تنم عبور کند .

* ماه گم نمی‌شود . در چاه می‌افتد . 


* تفاوتی ندارد وسط جمعیت باشی یا گوشه گرفته باشی، پلک‌هات که می‌افتند، چشمان براق گرگی را می‌بینی که در تاریکی برق می‌زند . 

* واقعیت زندگی را می‌بینی؛ این سیالِ دلهره‌آور . این جانِ نااستوار که اسمش را گذاشته‌اند زیستن .

* من از هیچ چیز در جهان به اندازه‌ی خودم نمی‌ترسم . 
 
*از قلبم که این‌قدر سنگین شده است که دارد قفسه‌ی سینه‌ام را می‌شکافد . 

* باید یک روز خودخواسته به جنون برسم و راه بیافتم در شهر و قلبم را تکه تکه ببخشم به مردان زیبای غم‌گین .


* احساساتم شبیه بره‌ای‌ست که شغالِ واقعیت، گلویش را می‌درد. * من به هیچ چیزی تعلق ندارم، به هیچ کسی، به هیچ‌جایی. و هیچ چیزی به من تعلق ندارد و هیچ کسی. و همه چیز شبیه گل‌هایی‌ست با ریشه‌هایی شناور در آب؛ گل‌هایی که در هیچ زمینی ریشه ندارند، در هیچ خاکی. و همه چیز در جهانِ من، معلق است. و همه چیز در فاصله‌ی رهاشدن و افتادن، اتفاق می‌افتد؛ در فاصله‌ی یک دلهره‌ی ابدی. * دلم می‌خواهد شده برای دقیقه‌ای «باشم»،«قرار بگیرم» و احساساتم شبیه ظرف‌های بلورین فرود
* خودم را دارم ویران می‌کنم . ازش حرفی نمی‌زنم . فقط کوتاه چند وقت پیش با مریم در موردش حرف زدم . در این میان مدام دروغ می‌گویم که کسی چیزی نفهمد . راستش تحمل نصیحت ندارم . دلم می‌خواهد کسی بود که به من اطمینان دهد که نترسم . و وقتی نیست، می‌ایستم و تکه‌های به زمین ریخته‌ام را تماشا می‌کنم .‌ * دست‌هایم دیگر توان ندارند . مدت‌هاست که توان ندارند . * من می‌توانستم با این دست‌ها، خرده‌های شیرینی که چسبیده بودند به سرانگشتان ِ مردی که مرا
* من سال‌ها با اصول و چهارچوب‌هایی که خودم برای خودم تعریف کرده بودم زندگی می‌کردم . اصولی که با جدیت به آنها پایبند بودم و ناگهان اتفاقی افتاد و زدم زیر تمام اصولی که داشتم . تو گویی اصلن شخصی دیگر شدم . شده بودم یک سگِ هار . و حالا میزان نفرت از خودم غیر قابل توصیف است . * اصلن همین غیر قابل پیش بینی بودنِ انسان است که همیشه مرا به وحشت می‌اندازد . * این‌قدر تصویرم از خودم دفرمه شده‌است که دیروز دوباره توهم «بو» آمده بود سراغم .
* زندگی اجتماعی یک نوع پدرسوختگی می‌خواهد، یک‌طور قطره قطره رفتار کردن می‌خواهد که من آدمش نیستم . * کسی را که دوست داشته باشم دوست دارم پوست تنش را غلفتی بکنم و بکشم روی تن خودم . دوست نداشته باشم یک سلام ساده از طرفش می‌تواند آزارم دهد . * یا چیزی که میان دست‌هایت گرفته‌ای را همه‌اش را می‌بخشی یا نه . تکه تکه دادن از نوعی سادیسم می‌آید که باز من آدمش نیستم . * کاش این قلبم بترکد و راحت شوم .
* حالا همین است . یکی باید گوشم را بکشد که بتمرگ سرجایت و این‌قدر بیهوده دست و پا نزن. اصلن نشسته‌ای با مغز معیوبت زندگی‌اش را تحلیل می‌کنی که چه؟ حتما باید این را یک روز روی صورتت تف کند که بفهمی؟ خودت نمی‌فهمی موقع حرف زدن و تحلیل کردن چقدر مضحک و احمق به نظر می‌رسی . اما من می‌فهمم . فکر می‌کنی جایی دارد اذیت می‌شود و مثلن می‌خواهی نشود؟ خب به تو چه ربطی دارد . بتمرگ سر جایت لطفا . * رها کن زن .
* این‌گار برایم سخت است که او را بگذارم کنار بقیه . کنار همه‌ی چیزهای کنار گذاشته شده . کنار تمام آدم‌هایی که وقت حرف زدشان، حواسم را پی هر چیز می‌دهم غیر از کلماتشان . غیر از حرف‌هاشان . این‌گار برایم کاری دارد فرق نگذاشتن بین آدم‌ها . که حرف زدن با او شبیه همه . همان‌طور مسخره، بدون هیجان، صرفا با یک سری کلمات از پیش تعیین شده‌ی همیشگی‌ام . * آدمی که سال‌هاست فراموش شده‌است، فراموشی را خوب بلد است .

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه آموزشی کامپیوتر کاردانش استان یزد tobmachine اثار خوشنویسی ابراهیم عباسی شورای دانش آموزی نهالستان زرین تاج برادران صوفی کالای ارزان زندگی زناشویی Gta San Andreas MultiPlayer هرچی بخوای