* خودم را دارم ویران میکنم . ازش حرفی نمیزنم . فقط کوتاه چند وقت پیش با مریم در موردش حرف زدم . در این میان مدام دروغ میگویم که کسی چیزی نفهمد . راستش تحمل نصیحت ندارم . دلم میخواهد کسی بود که به من اطمینان دهد که نترسم . و وقتی نیست، میایستم و تکههای به زمین ریختهام را تماشا میکنم . * دستهایم دیگر توان ندارند . مدتهاست که توان ندارند . * من میتوانستم با این دستها، خردههای شیرینی که چسبیده بودند به سرانگشتان ِ مردی که مرا توان ندارند منبع
درباره این سایت